آشوبزدگی در تقدیر ، هاشور زدگی در تقویم
وقتی به دنیا رسیدم تقویم تا کمر دو لا شده بود و تقدیر خمیده بود ' اولین چیزی که یاد گرفتم این حقیقت تلخ بود که قدم به سیب های روی شاخه نمیرسه ، اولین تصویری که به یادم مونده مربوط به شهریور سال ۱۳۶۸ بود ، من با موی گندمی و پوست سفید و چشمای عسلی ، یه شلوارک سفید راه راه و تیشرت آستین کوتاهی که همجنس و هم رنگ و همراهه شلوارک تن داشتم، نمیدونستم چه خبره ، چون سه سال داشتم ، شایدم کمتر
بین دو دختر گیر افتاده بودم و هر کدوم یکی از دستام را دودستی گرفته بود و سمتی میکشید ، حین کش مکش یک لنگه از دمپایی سرخ رنگم در اومد و من تمام تمرکز خودم رو سر این نکته گذاشته بودم که یکجوری این دعوا و مرافه رو جهت دهی کنم تا قدم های ی و عقب جلوم به دمپایی ختم بشه و مجدد بپوشمش. میشنیدم که یکی از دخترای پنج شش ساله زیر لب و با خشم زمزمه میکرد ؛ ما هشت تا ابجی هستیم ، داداشی نداریم ، بایستی اینو بدی به ماااا
دیگری که کمی شبیه خودم بود و بیشتر برام آشنا به نظر می رسید منو دو دستی سمت خودش میکشید و دندان هاش رو از سر غیض به هم میسابید و میگفت :
ولش کننننن الان خرابش میکنی. واسه خودمه.

در این وانفسا ، کف پای ام از شدت گرمای ظهر تابستان و آسفالت داغ کوچه میسوخت و ناگزیر پای ام را بر روی ان دیگر پایم گذاشته بودم و همچون عیسی به صلیب کشیده شده بودم . عاقبت صدای یک زن که گویی مادرم بود از داخل خانه ای که حیاطش درخت سیب های گلاب داشت شنیده شد و گفت ؛ شرمین ؟ شروین ؟ بیاید خونه نهار بخورید.

دو دختر ناگهان دست از لجبازی کشیدند و کسی به دیگری گفت ؛ خب پس غروب از دوباره می ایم و باقی این بازی رو انجام میدیم . دقیقا هم بایستی از همین نقطه ادامه اش رو بازی کنیم ،
سپس با تکه کلوخی از گچ ، یک خط بروی زمین کشید که شبیه جای پای من بود .

ظاهرا همسایه ی لاهیجانی مان ، در حسرت ان بود که صاحب فرزند پسر شود ولی هشت مرتبه دختر پشت دختر زاییده بود و از چهارده ساله داشت تا به کوچکترینش که همبازی من و شرمین بود . اسم یکی از دخترانشان را گذاشته بودند ؛ غزبس یعنی دیگه دختر بسه ولی ظاهرا افاقه نکرده بود و باز هم سالی یک دختر به دنیا اورده بود آخرینش همسن شرمین بود . به اسم هنگامه .
آن ظهردم تابستانی گذشت و
عاقبت نیز به یاد ندارم چه شد ولی دومین صحنه ی زندگانی ام بر روی این کره ی خاکی و این زمین اجاره ای را چه تلخ به یاد دارم ، البته اعتراف میکنم که ان لحظات از عمق ماجرا بیخبر بودم و فقط شب بود ، آسمان سرخ بود ، صدای جیغ شیون و تخریب خانه ها یکی پس از دیگری و درب چوبی خانه که تا پاشنه در زمین فرو رفته بود و پنجره ای که مادرم با دستانش شکست و اول خواهرم شرمین را از پنجره به بیرون انداخت و سپس یک متکای بزرگ را در آغوش کشید و خودش را سپر ان متکا کرد و به بیرون از پنجره خودش را پرت کرد ، او خیال میکرده ان متکای بزرگ که در اغوشش داشت ، من بوده ام و انقدر در تاریکی و هیاهو و زمین لرزه ی شدید هول شده بوده که تا دقایقی بعد و از نور ماهتاب چشمش به متکا افتاده و فهمیده که اشتباه کرده ، او قصد ورود به خانه ای را داشت که دیگر نه درب داشت و نه دیوار ، سقف نیز بروی فرش نشسته بود و من نیز بخوبی به یاد دارم که در میان بوهت و حیرت همگان و بعد از چند دقیقه ی نامعلوم و با سری شکسته و بدنی کبود و سراسر خاک الود و شوکه با دهانی نیمه باز ، توسط پدرم چگونه از زیر اوار در امدم و چشمم به درخت سیب افتاد و از اینکه بر روی زمین افتاده و شکسته خوشحال شدم چون به خیالم اکنون دیگر دستم به سیب های گلاب می رسید .
بگذریم
ان شب صدای گریه ی زن همسایه و صف دخترانش به ترتیب قد ، و صدای شرمین که ارام خندید و مادرم ما را به کناری کشاند و با جدیت گفت ؛ بچه ها حق ندارید بخندید حق ندارید بازیگوشی کنید حق ندارید جایی برید ،
شرمین پرسیده بود؛ چرا؟
مادر با دستانی خون الود موی صاف شرمین را به کناری زد و گفت ؛ آقای همسایه زیر آوار مونده ، احتمالا فوت شده ، الان اونا عذا دار هستن ، الان میتونید برید و اروم از سیب های گلاب درختمون که شکسته و افتاده زمین ، یکی یه دونه بردارید و ببرید بدید به دخترای همسایه

دیگر به یاد ندارم چه شد ، ماشین نبود و جاده ی بسته ، پیمودن مسیر صعب العبور در نیمه شب ، با حالتی غیر عادی همچون مجرمین در حال فرار ، و گرسنگی و تشنگی و من که کودکی دو سال و نیمه بودم و در آغوش یک زن مهربان خواب و گاه بیدار و عاقبت یک خودروی گذری و پشت وانت تا به اولین آبادی و چشمان مضطرب زنی که پیوسته مرا ناز میداد و نوازش میکرد و صفی از دختران قد و نیم قد و آشنا که همراه مان می آمدند و صدای آشنای دخترک همسایه و پر کردن جای خالیه شرمین .
من نمی دانستم که در دل حادثه ، یک حادثه ی دیگر در کمین است .
چندی گذشت و
!

به شهر خودمان یعنی لاهیجان آمدیم و خانه ای بزرگ و قدیمی کرایه کردیم و من تمام وقت مشغول نظاره بودم ، شاهد شب گریه های مادر و ناله بودم .
انقدر خواهر داشتم که خودم شوکه بودم و از همه صمیمی تر هم خواهری با اسم هنگامه بود که بواسطه ی سه سال بزرگ تر بودن از من ، خیلی عاقل تر بنظر می رسید و الگوی من و راهنمای من بود .
جالب این بود که اسم هیچ کدام از خواهر های من شرمین نبود ، و گاهی مادر میگفت ؛ من میرم سر و گوش اب بدم ببینم کسی شک نکرده باشه ، شما مراقب هم باشید تا برگردم .
برایم پر واضح بود که مادر تغییرات اساسی کرده ، زیرا مآدر شبیه زن عزآدار همسایه شده بود . منتهای مراتب برایم تفاوتی نداشت چون از مفهوم و ماهیت پدیده ای با نام " خانواده" بیخبر بودم. خب مگر در دو سال و نیمی یک کودک چقدر میفهمد؟. هرآنقدری که میدانم که من تک تک خاطرات را به حافظه سپردم و همین خاطرات سبب بروز تناقض و دوگانگی در آینده ام شد؟.
آن زمان خواهرم
هنگامه در غیاب مادر سریع کفشهای بزرگ مادر را پا میکرد و عینک بی شیشه ای را به چشم میگذاشت و ژست خاصی میگرفت کمی اخم میکرد و چند قدمی بالا پایین میرفت و دستش را به کمر میزد و ادای ادم بزرگ ها را در میاورد و میگفت ؛
پسرک کله پوک هیچ میدونی چی شده؟

من هم طبیعتا با دهانی نیمه باز و حالتی گنگ و گیج یک جمله ی تکراری و همیشگی را بکار میبردم و بی اختیار زیر لب میگفتم ؛
چلاااا؟ (چرا؟)
هنگامه : پسرک کله قندی ! هیچ حواست هست که از بس عجله کردیم و بخآطر تو مجبور شدیم سریع راه بیافتیم و هول هولکی اسباب کشی کردیم که پاک یادمون رفت پدر رو با خودمون بیاریم
من نیز خیره به او میگفتم : چلااا؟
او ادامه میداد ؛ پدر زیر آوار جا موندش . الان بایستی یه دونه جدیدش رو درست کنیم ، فهمیدی؟
من ؛ چلااا؟
هنگامه : بایستی کت شلوار پدر رو بپوشیم دو تایی ، تو قسمت شلوارشی و منم میرم قسمت کت . اما بایستی قبلش برای من سیبیل بزاریم ، فهمیدی؟
من نیز تایید میکردم و میگفتم : آره بایستی سیبیل بزاریم ، سیبیل خوبه ولی چلاا؟.
خلاصه امر که انگاری واقعا ما ، پدر رو زیر آوار جا گذاشته بودیم اون هم به وقت تب تند گرمای تابستان سال هزار و سیصد و شش و هشت. *

* : ( ۱۳۶۸ زله ی ۶/۸ ریشتر در رودبار استان گیلان)

ولی نکته ی متناقضی وجود داشت که به چشمان خردسال و عقل کم من جلب توجه نکرد ، اما در عوض به خاطرم موندش که لحظه ی نجات شخص پدرم بود که اومد و از زیر اوار من رو در اورد ، پس چطور خواهرم میگه پدرم زیر اوار فوت شده ؟ چرا خواهرم اسمش دیگه شرمین نیست و اسمش هنگامه شده ؟!. خب قبلا من بودم شرمین و خونه ی درخت سیب گلاب و مادرم و پدرم . ولی الان مادرم هربار قبل خروج به تک تک خواهر های قد و نیم قدم سفارش میکنه که مبادا منو اذیت کنن ، مبادا به کسی بگن که قضیه چیه !
تمام سالهای زندگیم تا به بیست سالگی با این شک و شبهه و تردیدهای ناتمام زندگی کردم و این خاطرات رو هزار بار برای خآنواده ام بازگو کردم و اونها ابتدا سکوت کردند و نگاهی به همدیگه انداختن و هربار همگی با هم زدند زیر خنده و قشقش خندیدند و گفتند که ; پسر تو دیوانه شدی. این چرت پرت ها چیه که از خودت در آوردی و میگی ،
اونقدر مطمین بودم که خانواده ام با من صادق هستن که واقعا به سلامت عقل خودم شک کردم ، و دکتر رفتم ، و مدتی گذشت و مادر فوت شد ، رفته بودم ثبت احوال و بعد دنبال انحصار وراثت که یکبار متصدی پرسید ؛ شما چه نصبتی با متوفی دارید؟
گفتم مادرم بودند .
متصدی نگاهی به شناسنامه کرد و نگاهی به من و پرسید؛ اسمتون چیه؟
-شهروز
متصدی ؛ نگاهی به شناسنامه انداخت و گفت ؛ متوفی که پسر نداره . .

لکه های شیشه داستان کوتاه شین براری

داستان کوتاه پارتی اقرار

مقاله درآمد ریالی نویسندگان

شهریار قنبری داستان کوتاه تب خال

داستان کوتاه من یک مقتولم

جایزه داستان نویسی گیلان

داستان کوتاه ادبی جدید بچه شماره ۹

، ,ی ,؛ ,رو ,یک ,شرمین ,بود و ,بود که ,گفت ؛ ,، و ,و از

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

بلاگی برای فایل ها mobilon just science keleshterpl وبلاگ خبری تخصصی ایران و جهان سئو 6 مد و پوشاک انجام پروژه های فاز یک و دو معماری09128380245 www.nbpars.ir سایت مقالات خانه دوست tickettomashhad